پنجشنبه 24 مهر 1404 - Thu 16 Oct 2025
  • جاسـوس و جاسوسی از نگاه اسـلام

  • شرم‌الشیخ سوم روسیاهی پادوهای داخلی ترامپ

  • سخنان ترامپ درباره صلح با ایران، فریب است

  • آغاز عملیات آزادی اسرا در تل‌آویو و غزه/ بیانیه مهم گردان‌های قسام در باره توافق تبادل اسرا/ صلیب سرخ دومین گروه از اسرای اسرائیلی را تحویل گرفت/ اولین گروه اسرای فلسطینی وارد غزه شدند +عکس و فیلم

  • طرح ترامپ، اعتراف واضح به اقتدار مقاومت

  • ایران پس از شرم ‌الشیخ!

  • پروژه خطرناک جدید ظریف؛ خلع سلاح به نام «مردم»

  • دل آرام، اراده مستحکم، ایمان ژرف و امید زنده، نتیجه اقامه نماز با خشوع و دل‌سپاری به خداست

  • زور آخر حماس و اسرائیل!

  • ادعای سرزمینی یا دیکته زیرزمینی؟!

  • صلح به سبک ترامپ؛ فرمان از واشنگتن، سکوت از تل‌آویو

  • رویداد ملّی «ایران همدل» برگزار شد

  • بی هنران را بگو‌ حجاب قانون خداست

  • ترامپ چگونه آمریکا را بی‌اعتبار کرد؟ فارن‌افرز پاسخ می‌دهد

  • اسنپ‌بک؛ طلاق ایران از غرب و آغاز دوران جدید ژئوپلیتیکی / وقت تغییر پارادایم از غربگرایی به واقع گرایی

  • واقعیت میدانی یا سلاح روانی دشمن؟

  • آقای باهنر، منظورتان چیست؟!

  • افشای شبکه عملیات سایبری اسرائیل در ایران / جعل اخبار بی‌بی‌سی+عکس و سند

  • آیت‌الله خاتمی: راه مقابله با جنایات، مقاومت است

  • آقای ترامپ، سرسختی فلسطینی‌ها را از نتانیاهو بپرس

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 411533
    تاریخ انتشار: 24/مهر/1404 - 11:33

    اسماعیل در مسلخ عشق سربریده شد/ ابوالقاسم مظهر عطوفت و مهر بود

    شهیدان «علامه نصرت و جعفری» در حالی در آغوش خدا جای گرفتند که پیکرهایشان رنجور و مجروح شده بود.

    اسماعیل در مسلخ عشق سربریده شد/ ابوالقاسم مظهر عطوفت و مهر بود

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» 

    شهید اسماعیل جعفری سوم مرداد ۱۳۴۷ در شهرستان بهار به دنیا آمد. دانش آموز بود که از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۶۵ مجروح شد و به اسارت نیرو‌های عراقی درآمد. در اردوگاه رمادیه عراق براثر عوارض ناشی از مجروحیت به شهادت رسید. پیکرش در سی تیر ۱۳۸۱ تفحص و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

    شهید ابوالقاسم علامه نصرت اول دی ماه ۱۳۴۲ در روستای سولان از توابع شهرستان همدان متولد شد. در سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم بهمن ۱۳۶۴ در فاو عراق به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد و اول فروردین ۱۳۷۴ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

    روایت از بیمارستان

    سید محمد جواد موسوی بهار آزاده‌ای است که مدتی را در بیمارستان الرشید بغداد در کنار شهید «ابوالقاسم علامه نصرت» سپری کرده و بعد از مداوا از شهید جدا شده و در کمپ ۱۰ جای گرفته، درحالی‌که شهید علامه نصرت در کمپ ۹ رمادیه بوده و دیگر هیچ اطلاعی از ایشان ندارد. در مصاحبه‌ای کوتاه خاطرات شهید گرانقدر «علامه نصرت» را از زبان این آزاده دلاور می‌خوانیم.

    در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به منظور تصرف فاو با شهید در گردان ۱۵۵ حضرت علی اصغر (ع) بودیم و شهید علامه نصرت در گروهانی دیگر، عملیات فاو با همه موفقیت‌هایی که به دنبال داشت متاسفانه برخی از رزمندگان به اسارت نیرو‌های بعثی درامدند و در این میان بنده و شهید علامه نیز در این جمع بودیم.

    اسماعیل در مسلخ عشق سربریده شد/ ابوالقاسم مظهر عطوفت و مهر بود

    متاسفانه در این عملیات یکی از پاهایم را از دست دادم و ابوالقاسم نیز قطع نخاع شده بود، پس از برگرداندن اسرا به خط عقب عراق در ۳۰ بهمن ماه، تعداد ۳۰ نفر بودیم که مجروحیت زیادی داشتیم و با قطار ما را به بغداد بردند و از آن تعداد ۶ نفر که از همه بدحال‌تر بودند به بیمارستان الرشید بغداد منتقل شدند، در بیمارستان سالن بزرگی در نظر گرفته شده بود و برای اینکه مجروحان باهم ارتباط نداشته باشند هر مجروح را با پنج تخت فاصله بستری کرده بودند، مدتی در آنجا بودیم، من به سختی و با یک پا به ابوالقاسم سر می‌زدم و جویای احوالش بودم گاهی به اب نیاز داشت و قادر به حرکت نبود ولی من هرطور شده به او سر می‌زدم روزی از او نامش را پرسیدم و او خودش را علامه از روستای سولان معرفی کرد.

    پس از مدتی ما را از هم جدا کردند و من به کمپ ۱۰ و ابوالقاسم به کمپ ۹ برده شد و دیدار مجدد ما به قیامت موکول شد.

    اسماعیل رفت با پیکری رنجور

    اسماعیل نقی پور جانباز ۷۰ درصدی که مدتی در کمپ ۹ بوده ادامه خاطرات را از سر می‌گیرد:

    شهید ابوالقاسم علامه نصرت مسئول دسته گردان ۱۵۵ حضرت علی اصغر بود، جوان روستایی که اندکی لهجه داشت، از روستای باصفای سولان از توابع شهر مریانج. چهار ماه از زندگی‌ام را در کنار ابوالقاسم در دزفول و سد گتوند با خاطراتی شیرین و به یادماندنی گذراندم.

    ابوالقاسم جوانی سالم، باادب، شوخ و خوش اخلاق بود که هر رزمنده‌ای را شیفته خود می‌کرد، گاهی اوقات بنا به مسئولیتی که داشت مجبور بود جدی باشد ولی زمانی هم که جدی بود بازهم دوستش داشتیم.

    در گردانی که بودیم تعداد زیادی دانش آموز حضور داشتند و من که آن زمان معلم بودم به شیطنت و بازیگوشی نوجوانان عادت داشتم، گاهی در سر صف و صبحگاه‌ها شیطنت آن‌ها گل می‌کرد و سربه سر ابوالقاسم می‌گذاشتند تا او با آن لهجه شیرینش به آن‌ها تذکر بدهد و بلافاصله با دیدن لبخند رزمند‌ها خودش هم می‌خندید و از شوخی آن‌ها دلگیر نمی‌شد چراکه ابوالقاسم اخلاقی بهشتی داشت.

    در جریان عملیات والفجر ۸ که به اسارت نیرو‌های عراقی درآمدیم من و تنی چند از اسرا زودتر از ابوالقاسم به کمپ برده شدیم و شهید علامه نصرت برای مداوا مدتی را در بیمارستان‌های الرشید سپری کرد، هنگامی که به کمپ آمد قطع نخاع شده بود و دیگر از آن فرمانده قبراق و دلاور خبری نبود و جوانی مجروح در مقابل چشمانمان روز به روز آب می‌شد و کاری از دست ما برایش برنمی آمد.

    در همان کمپ جوان دیگری به نام «اسماعیل جعفری» حضور داشت که اهل شهرستان بهار بود، قبل از حضور در جبهه جنوب با برادرش ابراهیم در سال ۱۳۶۳ در شاخ شمیران حضور داشتیم و هنگامی که به مرخصی برگشتیم یک شب ابراهیم ما را برای صرف شام و هیئت هفتگی به منزلشان دعوت کرد، بعد از روضه اسماعیل برادر کوچکتر ابراهیم سفره شام را پهن می‌کرد و برای اولین بار در منزلشان او را دیدم و بار دوم در اردوگاه رمادیه کمپ ۹!

    اسماعیل بر اثر موج انفجار قطع نخاع شده بود و گردنش به شدت آسیب دیده بود، در کمپ که بودیم به سراغش رفتم تا حالش را بپرسم غافل از اینکه اسماعیل همشهری و برادر دوستم ابراهیم است، نامش را پرسیدم گفت مرا نمیشناسی؟ در فلان تاریخ شام در منزل ما بودی من برادر ابراهیم هستم به یکباره او را شناختم، جوان قدبلند لاغر اندامی که هنوز پشت لبش هم سبز نشده بود ولی با پیکری مجروح در بین اسرا خوابیده بود، در دلم برای مظلومیت اسماعیل اشک ریختم که با وجود برادران رشیدش اینگونه مجروح و تنها در غربت افتاده است.

    اسماعیل در مسلخ عشق سربریده شد/ ابوالقاسم مظهر عطوفت و مهر بود

    روز‌ها می‌گذشت و چهار ماه از آمدن ما به اسارتگاه‌ها می‌گذشت و حال ابوالقاسم و اسماعیل هرروز بدتر می‌شد، گاهی برای اجابت مزاج چند نفری زیر بغل هایشان را می‌گرفتیم و به بیرون می‌بردیم و گاهی نیز بعثی‌ها برای مداوا این دو شهید را به بیمارستان می‌بردند که با حالت بدتری بازمی‌گشتند به طوری که هروقت نگهبانان به سراغشان می‌آمدند اسماعیل التماس می‌کرد که نگذارید ما برویم در نهایت پس از ۴ ماه از اسارت یکی از روز‌های تابستان شهید ابوالقاسم علامه نصرت آسمانی شد و یک ماه بعد نیز شهید اسماعیل جعفری به کاروان شهدا پیوست.

    تا اخرین لحظه کنارش بودم

    اسماعیل خانی دیگر جانباز و آزاده‌ای است که در کمپ ۹ شاهد شهادت ابوالقاسم علامه نصرت و اسماعیل جعفری بوده و خاطراتی هرچند غبارگرفته در طی این سی و چند سال را اندک اندک به یاد می‌آورد. 

    چند روز بعد از حضورم در اسارتگاه، اردوگاه خالی بود و با اضافه شدن اسرا از جمله شهید علامه نصرت، ظرفیت ۴۸۰ نفره اردوگاه ما تکمیل شد.

    پیکر نیمه جان ابوالقاسم در پایین آسایشگاه روی تخت بود که بعد‌ها دچار زخم بستر شد، ابوالقاسم جوانی رنجور بود که عفونت تمام بدنش را گرفته و من با وجود اینکه پایم قطع شده بده لنگان لنگان پیشش می‌رفتم و به او رسیدگی می‌کردم تا اینکه یک روز وسایلم را جمع کردم و کنار تختش جای گرفتم تا بیشتر و مستمر مراقبش باشم. کارم در روز‌های سخت و تلخ اسارت مراقبت از ابوالقاسم شده بود.

    برخی از روز‌ها با یکی از اسرا ابوالقاسم را روی پتو می‌گذاشتیم و به حمام می‌بردیم و پس از استحمام دوباره به تخت برمی گشت. شدت جراحات ابوالقاسم روزبه روز بیشتر می‌شد و عفونت سراسر وجودش را گرفت تا به شهادت رسید.

    ابوالقاسم زنده بود که اسماعیل جعفری نیز به کمپ ۹ آمد شرایط اسماعیل همانند ابوالقاسم بود و عفونت در تمام بدنش جولان می‌داد، کمبود بهداشت، تغذیه نامناسب، عدم رسیدگی بعثی‌ها همه و همه دست به دست هم دادند تا این دو جوان رشید را راهی بهشت کنند و نامشان را تاابد در تاریخ ماندگار.

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما